شاهرود.من اسمشو گذاشتم تبعیدگاه.تبعیدگاهی که به جبر اشتباهاتی از من تو سال کنکورم و سال های ماقبلش،
مامانم؟! بابام؟! قسمت و حکمت و هزارجور اسم عربیِ ت داره دیگه بهش تبعید شدم.
هوا سرده.یجوری که تا استخونت درد میگیره.اینجا غروباش جذاب نیس.اینجا سرماش به لطف پتوهای حیاط ٦٥میدون فردوسی دوس داشتنی نمیشه . اینجا تو هواش نفس های تورو ندارم :)))))
بابام از اون آجیل فروشی معروفِ تو تجریش.همونکه امیرمهدی ژوله رو توش دیدم گوشیم باتری تموم کرده بود که باهاش عکس بگیرم، بادوم هندی خریده.مامانم برام پسته خام مغز کرده و رو به روی تختم شده از اون جاهای دوس داشتنی که همیشه یه سری خوردنی داره.!
ساعت ٤،٤:٣٠هوا میره سمت تاریکی و دلم .دلم هزار جور بلا میاد سرش .میگیره.تنگ میشه.تنگ میشه.
اینجا دلم برای خودم تنگ میشه.برای نوشتن تنگ میشه.برای آدمای زندگیم تنگ میشهبرای بوی سیگار و قهوه های بدمزه ی گندم هم تنگ میشهاینجا دلم برای تو خیـلی تنگ میشه :))))))))))
هرروز
هرشب
هر هفته
هر آخر هفته!
نزدیک به چهار ماهه که دارم یه جور دیگه زندگی میکنم و هنوز ـَم برام شبیهِ یه بازیه که همش منتظرم زودتر برم مرحله بعدی.کاری که تو همه ی ١٩سالی که گذشته انجام دادم :)
یه چیزی اینجا شبیهِ تهرانه.یه چیزی اینجا شبیهِ اونجاییه که دوسش دارم و.اون اینه که.هر دوجا من ندارمت
•||•
از در میاد تو
قبل از هرگونه سلام و اعلام ورودی پهن زمین میشه و سر و صدا راه میندازه که خانوم هوشبررر خانوم هوشبر
من از بالاسر نگاه میکنم و شبیه بقیه با دهنی که دیگه باز تر از این نمیشه .میخندم
به مردی که بی توجه به گروه سنی آدما از بچگی تاالان خندونده منو.
اشکم میاد از خنده.بلند میشه میگه آخه لرِ نفهم نمیبینی دارم میمیرم.چرا نمیای بالا سرم.الان که دیگه محرم ایییی دکتر محرمههههمیگم هرروزی که مهر مدرکم خشک بشه محرم میشم
هزار تا فحش ناموس و غیر ناموس میده بهم و خنده م اوج میگیره.اکت بدنش خیلی زیاد شده.انگار میخواد از همه ی بند بند وجودش برای حرف زدن استفاده کنه.
میاد جلو محکم میزنه تو گوشم .تا میاد دردم بگیره.از داروی شفا بخش کلام استفاده میکنه: مدیووونی اگر یک درصد فکر کنی من نامحرمتم.هزار تا قسم عباسی و غیر عباسی روونه ی زبونش میکنه.میگه تو رو از آرمان بیشتر دوس نداشته باشم،کمتر ندارم!
از روزی که فهمیدم قبول شدی هی بچگیات یادم میاد.هی میگم اندازه یه بچه گربه بودااامن بغض دارم،چشمام پر اشکه.دلم تنگِ تنگه.!
.
.
.
ساعت از ۱ گذشته.آدما از یه جای شب به بعد.خودشون میشن.خود واقعیشون.همونی که تمام طول روز از بقیه مخفی ش میکنن.میشنوم که داره گریه میکنه.داره برا رفیقاش میگه که.بخدا من بریدم.خسته م، لال شدم بابااگه میبینید امشب حرف میزنم فقط به خاطر این بچه س که بخنده:))))
.
پ.ن:دلم خواست بنویسم.ولی نتونستم.نتونستم تو کلمه و جمله بگنجونم.شادی ای که بغض داشت
پر دلتنگی بود :))))
دلتنگی ای که تا همین سه چهار ماه پیش فک میکردم شبیه همه ی دلتنگی های دنیا درست میشه.!
درست نمیشه.دیگه هیچوقت درست نمیشه.فقط عادت میکنی:))))
.
پ.ن.ت:حالا دیگه.من دارم میرم.اون برای همیشه رفته.و توعم دیگه نیستی:))))
(حالا چه فرقی میکنه که هیچوقت اینارو نخونی یا بخونی .تو که هیچوقت شاهد این حرفا از طرف من نبودی)
.
پ.ن.ت.ت:این خونه.این جمع.پر غمِ.پر ازدست دادن.پر پیر شدن و نرسیدن
.
پ.ن.ت.ت.ت: من خیلی سعی میکنم،قاتی زندگی آدم بزرگا نشم.ولی زندگی آدم بزرگا میاد قاتی ما میشه!
امروز یه روز یک شنبه ایه که من خیـلی ناجورم از لحاظ جسمی!
دیشب اینجا با دوتا از بچه ها رفتم دکتر و امپول زدم
از دیشب و علی الخصوص ٧صب امروز
دندون درد به معنااااااای واقعی کلمه اَمونم رو برید!
جوری که اینطوری بودم که خب خدایا بسه :|اگه قراره این دندون درد همراه من باشه نمیخوام دیگه یه لحظه عم زنده باشم و چشمم رو داشتم میبستم روی همه ی ارزوهای کوچولو کوچولویی که تازگی برام پیدا شده و یه گور باباشونِ بزرگ میگفتم بهشون که .از سر قضا یه موزیک پر خاطره پلی شد تو گوشم
که از همه ی این روزها و ادم هاش و مکان جدید زندگیم دور کرد منو:)
برد اون جایی که،برد تو اون حس و حال هایی که دلم پر میکشه براشون!
منو برد پیش بزرگ بزرگ آرزوهامرفتم رو استیج اکت کردم گریه کردم خندیدم و اخرش خودمو برای تماشاچی ها معرفی کردم ,تشویق شدم و ازشون هدیه هم گرفتم حتی و:)))
دیدم که حاضرم تحمل کنم همه ی این کوچولو کوچولو درد هارو.برای رسیدن به روزی که منم سر جای خودم وایستم
دیدم همه ی این دلخوشی های کوچولویی که اینجا برای خودم ساختم و داشتم بهشون پشت میکردم ،فقط برای اینه که بتونم اینجا زنده بمونم:)
حالا ساعت ٣بعد از ظهر یه روز دوست نداشتی یکشنبه ست!
درد دندونم هنوزم چند دیقه یه بار یه خودی نشون میده
سرماخوردگیم هنوز پابرجاست و فقط تب م از بین رفته
گشنمه:| مامانم اینجا نیست که تو کمتر از نیم ساعت برام غذا اماده کنه ! و از اونجایی که غذا خیلییییی مقوله ی مهمیه برای من نمیتونم گرسنگی رو هم تحمل کنم و إجبارا باید خودم دست به کار شم
الان و در این لحظه شدم مصداق همه ی حرفایی که ادم های مهم و دور اندیش زندگی م قبل تصمیم برای اومدن به اینجا بهم گوشزد میکردن!
حالا نمیدونم که.الان حالم باید چه رنگی باشه ؟
از روزی که رفتم شاهرود برای به ظاهر و به قصد درس خوندن دو یا سه تا آخر هفته گذشته، که همشونم تهِش برگشتم تهران!
اینکه وقتی برمیگردم میبینم اینجا حالم خیـلی بهترهفکر کنم دلیلش اینه که اینجا به فانتزی هام نزدیکترم
و توی سرم و بغضم ودلم همه چی اون رنگیه که دوس داشتم !
وقتی بر میگردم شاهرود تالاپی برت میشم تو دنیای واقعی.دنیای واقعیِ آدم هایی که جنس شادیشون خیـلی با من فرق میکنه!
توی این دوهفته .اصرار زیادی داشتم که خود واقعیمو به بقیه نشون بدم و بفهمونم بهشون که من واقعی با اینی که میبینید خیـلی فرق دارم خیـلی آدم بهتری هستم.ولی خب مسئله ای که هست اینه که.بیشتر دارم سعی میکنم چیزی که دوس دارم باشم رو به بقیه نشون بدم.و نه چیزی که هستم:)
اینجا که میامبه آدم هایی که دوسشون دارم .به خیابون ها و سالن های تئاتری که زیرصدا و موزیک شروعش دلم رو قلقلک میده و احساساتم رو با سرعت تیلیارد تیلیارد بر ثانیه ت میده نزدیکترم:)
و این حواساین احساسات.اینجادلم رو قنج میده!
کلی کلنجار رفتم و میرم و خواهم رفت با خودم.که اونجا رو علاوه بر تحمل کردن،دوسِت بِدارماما حقیقت امر اینه که حس م اونجا با حس مِ اینجا خیـلی فرق میکنه!
تصور من اینه که هیچ موجودی در حال حاضر این جملات و این احساسات عجیب رو نمیفهمهبرای همین میتونم تا بی انتها بنویسم!
دیشب توی طیاره که بودم مجددا داشتم فکر میکردم به این تیتر غم انگیز زندگیم و یه سوال دیگه همین پیرامون برام پیش اومد کهچیزهایی که خیـلی خوبن،خیـلی کول و باحالن،دوس داشتنی نمنو به بزرگترین هدف زندگیم که خوب بودن حالم باشه میریونن زود تموم میشن.یا چیزهایی که زود تموم میشن خیـلی خوب و کول و باحالن:|||||
هواپیما که رسید رو آسمون تهران.سرم رو که تکیه دادم به پنجره ی کوچیکش و چراغ های روشن و رنگی پنگی رو دیدم قلبم شروع به تپیدن کرد❤️
دلم برای خیابون وصال میتپه و میتپه و تا همیشه میتپه!
گنگ مبرای خودم حتی:)
این اصلا چیز بدی نیستمشکلی که هست اینه که تلاش بیهوده میکنم برای مفهوم شدنم برای همه!
و در آخر اینکه:من خواهان صلح جهانی عم این رو دیگه بااطمینان کامل میتونم بگم و بنویسم.
بعد تر راجب اینکه از کجا فهمیدم این رو هم مینویسم:)
آقاما حالمون غریبه!
خرابه!
عجیبه
پر بغض و دلتنگی و آه و ناله ی نرسیدن ـهپر شک و تردید و خستگی و بی حوصلگی و تنهایی و غربته!
دلمون رادیو چهرازی و دارالمجانین طلب میکنهمرداب گوگوش گوش میده و یه تیکه بیت کوچیک از "تبر" اِبی رو رو هوا میزنه که بره با صداش بمیره زنده بشه زندگی کنه .
اینجا پر آدم بزرگه! اینجا همه دارن توی گوشم هوار میکشن که بزرگ شدی!
زندگی داره سخت میگیره بهمون:))))
تناقض داره قلبمون رو سوراخ میکنهمته میکنن توی ذهنمون.تو دهنی میزنن به دلمون که خفه شه!
گریه ش میگیره.بهونه میگیرهتنهایی رو هورت میکشه و قُلُپ قُلُپ بغض قورت میده!
قسم به
آرامبخشی
دوازدهمین
سفره ی
سحری
ماه مبارک رمضان ٩٨!
تپش های قلبم
تیک تیک های نبضم
حوالی این ساعتا.تو منظم ترین حالت ممکن ـه :))))
قسم به آرامش!
آرامشی که هیچ کجای دنیا.شبیهِ ش و پیدا نکردم
که پیدا نمیکنم :)))))
که کنج اتاقم
روی سجاده ی سبزم
تو برام پهنش کردی و
من همـــه ی روزها
همـــه ی لحظه های زندگیم
تک به تک
دونه به دونه
کوچه هارو،خیابونارو و چند مدتیه حتی شهرها رو دنبالش میگردم :)))))
پارسال ١٦شهریور اشکان رو برای اولین بار دیدم.
امسال ١٦شهریور ششمین جلسه ایه که میرم سر کلاسش:)
تو طول یکسالی که گذشتبه لحظات و احساساتی که این روزها دارم تجربه میکنم کم فکر نکردم.کم ترسیمشون نکردم
کم ازشون کمک نگرفتم برای گذران لحظه های بد
چند وقت پیش داشتم برای سارا میگفتم.خیـلی از چیزهایی که الان دارم تو روزهای نه چندان دوری برام آرزو بودن.
اما وقتی بهشون میرسم،وقتی باهاشون انس میگیرم و قاتی میشم ،وقتی خوب خوب .حسابی حسشون میکنم!
بی توجه به اینکه این همون چیزیه که برای داشتنش کلی دست و پا زدممیرم سراغ خواسته های بعدی.
باز غصه مهمون دلم میشهباز میام و از نداشتن مینویسم.
باز غر میزنم و گله میکنم از نداشته هایی که شااااااید قیمتش فقط تلاش باشه و نداشتنش فقط از کم کاری های من :)))))
سارا بهم گفت ما معمولا میل به غمگین بودن داریم
دوس داریم روزایی که دلمون گرفته و میخوایم گریه کنیم براش یه دلیل داشته باشیم .به خاطر اینکه خودمون دلمون میخواد غمگین باشیم .این مدل فکر کردن و زندگی کردن رو انتخاب میکنیم!
دیروز اشکان میگفت ؛درددرد جسمی،درد روحی،بیحوصلگی
همش یه عارضه س،یه عارضه ی معمولی که اصلا نباید جدیش بگیری،مثل روزهایی که از خواب بیدار میشی و فکر میکنی که اه چقد روز مزخرفیه و هیچ دلیلی هم براش نداریممکنه به ناخودآگاهت برگرده.
حالا میخوام خوشحال باشم که تو تابستونی که داره میگذره کاری رو کردم که دلم میخواست،یه عالمه فیلم های خفن دیدم،تئاترهای خوب دیدم:)
با آدم هایی که برام عزیز بودن معاشرت کردم:)
که توی یکی از تمرین های سرکلاسش
برگشت رو به بقیه به شوخی گفت معرفی میکنم مجری جدید برنامه ماه عسل
علی رغم میل باطنیم و رؤیای سحرخیزی توی تابستون.صبح های تابستون رو اکثرا تا ١١اینطورا خوابم
اما امروز از دم دمای طلوع آفتاب.هوا هنوز گرگ و میش بوده بیدارم.تو حالت درازکش .تیک تیک های قلبم.تعدد نبضم.راه هوایی که دیگه بسته شده و به زور یه کمی غذا میرسونه به ریه هاش!
حالا چند ساعتی گذشته و دیگه آفتاب پهن شده کف اتاق.
مامانم داره ملافه ی جدید آماده میکنه .بابام شبیهِ هرروز مغازه رو باز میکنه و من فکر میکنم سنگفرش های سپه سالار هرچقدر هم جذاب و شلوغیاش هرچقدر هم خواستنی.تکراری نمیشن؟
یه آقای تپل داره با کتونی ها و لباس ورزشی نوش دور پارک میدوعه.
یه خانوم کالسکه به دست داره همراه نوزادش قدم میزنه.
یه نفر توی اینستاگرام یه عکسی آپلود کرده و زیرش نوشته صبح است خیر است.
صدای قشنگ جانان از پشت پنجره میاد.
و من هنوز منتظر تماستم :))))
چشمام خیره به دیوارِ تهِ هال و گوشام خشک شده به تلفن و هرازگاهی یه اشک لجبازی هم از گوشه ی چشمم صورتمو خیس میکنه و بعضی وقتا هم طعم شورشو حس میکنم
ماشین گنده ها بار آوردن برای سوپری جلوی خونه.
نونوایی کنارش نون میپزه و باد داغ آخر تیر عطر لواش تازه میاره توی خونه.
زندگی جریان داره .
و هیچکسی هیچ کجای دنیا نمیدونه آرزوهایی که آجر به آجر و با زور دندون و دست های یه دختر بچه چیده شدن روی هم.دارن توی دلش خراب میشن.
از هم کَنده میشنو محکم پرت میشن و میخورن به دیواره های دلش و دلش رو میشن :)
صدای موزیک رو میبرم بالا شاید که صدای بلند سیروان بتونه کمکم کنه :)
نمیشه.
نمیشه چون که دیگه سوسوی امیدی هم نیست
ناامیدی رخنه کرده توی کل وجودم و همـــه ی حرفا هم فقط برام شعاره :)
بهم نگو ضعیف نیستی.بهم نگو تو دختر قویی هستی.قوی نیستم چون دلم تالاپی افتاد و شکست.
غم بزرگی خونه کرده گوشه ی قلبم و گمون میکنم که حالا حالا ها و به این راحتی خیال رفتن نداره که نداره که نداره :)))))))))
دارم فکر میکنم که آهنگ ها چیکار میکنن با روح آدمیزاد!
با گوش دادن یه موزیک ٥دقیقه ای.
چه جاها که نرفتم
چه کارها که نکردم :))))
با نت هاش رقصیدم
با تحریرهاش اشک ریختم
تو نقاط اوجش قلبم به لرزه در اومد. :)))
شهر هارو رد کردم و توی خیالم برات ترانه خوندم
برات گلدون گرفتم و برام هوبی خریدی
کافه های کریمخان رو باهات زیر و رو کردم
از شوق حضورت مدرس تا حقانی روجیغ کشیدم و ملودی صدات رو جا گذاشتم لابلای تموم شاخ و برگ های چنارهای تجریش:))))
از دست فروش های جمهوری باهات خرید کردم.
بهار ترافیک کنار جمعه بازار پروانه کف خیابون باهات آب طالبی خوردم!
دستات رو گرفتم و ذوق رو تو چشمات دیدم!
تردید رو تو نگاهت خوندم :))))
چشم دوختم به فرم گونه هات .
دل باختم به فریم چشم هات و بوسه شدم روی لبات
عطر تنت رو بلعیدم و عطر سیگارتو هورت کشیدم!
هی هی نفس عمیق کشیدم و ریه هامو از هوایی که آکنده از نفس های توعه پر کردم:)))))
هزار آرزوی مونده بر دلم رو تک به تک تو حفره های مغزم تصویر کردم و حالا منم که با تموم شدن موزیکم پرت میشم تو دنیای واقعیت
دنیایی که هرچقدر بیشتر دست و پا میزنم.بیشتر غرق میشم توی جای خالیت :]
وقتی که بعد از بیست روز و اَندی فرجه برگشتم شاهرود.پامو که گذاشتم توی خوابگاه حسم حس دلتنگی بود:)
دلتنگ تخت دنجم :)
دلتنگ اتاق تمیـــزمون :)
دلتنگ درخت سنجد گوشه ی حیاط .که همـــه ی زورشو زده سایه درست کنه برام انقدری که دیگه شاخه هاش داره میرسه به زمین :)))
دلتنگ سالن تلوزیونش.نماز خونه شاتاق هایی که برام رنگ خونه ی همساده دارن :)
دلتنگ خونه دومم
حالا اینجا.الان.امروز ٦تیر ٩٨!
پارسال اینموقع دوروز مونده بود به کنکورم الان حتی برام قابل یادآوری نیست ولی قطعه به یقین اونموقع قلبم رو آتیش بوده و مدام تو ذهنم میچرخیده قراره بعدش چی بشه،قراره تهش چی بشه.!
فکر کنم الان تو نقطه مرکزی بعدش وایسادم:))))
حالا ٣٦٥روز گذشته و من یه عالم اتفاق جدید برام افتاده!
یه عالمه حس های جدید رو تجربه کردم!
یه عالـــمه اتفاق جدید رو زندگی کردم !
حالا من یه خونه ی دوم دارم که به یمن وجود قلب هایی که توش میتپه.نگاه هایی که دیگه برام خیـلی عزیزه و گاها رنگ نگرانی میگیره نسبت بهم دوستش دارم:)
حالا توی اتاق کلی بهونه و دلیل دارم برای خندیدن .برای دلتنگ شدن.!
برای دلتنگ شدن :)
درباره این سایت